از یاد برده ام لحظه هارا ...! کجا به دنبالت بگردم؟
میان زندگی و مرگ من تنها فراموشی حکمرانی میکرد...
باور هایم همه سوخت، آتش گرفتم و قلبم تنها ماند
خاکستر وجودم، قلبم را تسخیر کرد و سکوتی زخمی آسمان قلبم را فرا گرفت
درخودم گم شدم، آرامشی مرگ گونه قلبم را فرا گرفته...
محکوم کدامین خیال شده ام ؟ که حتی فردا هم دیگر به سراغم نمی آید
کجا به دنبالت بگردم ؟ تنها نشانی ام از تو، آن بوته گل یاس بر مزارت بود
و حالا که تمام دنیایم را خاکسترسرد فرا گرفته... چگونه بیابمت ؟
حال که وسوسه ی بیداری، مثل خواب آرمیده !
باران هم دیگر سقوط نمی کند!
سکوت را هم، تار عنکبوتی حصار کرده !
سایه ها هم ... نه ، سایه ای دیگر نیست تا شکل دهم شب را بر روی دیوار!
وازه ها بی معنا و مفهموم ترین هجا ها را قربانی میکنند!
و هم آغوش ِ مرگی خاموش شدن هم، دیگر بی معناست !
...
...
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 4 اسفند 1388 توسط زینب |
نظرات()
